rooooooooooooooooz

خدایا دیدی؟

کلی باران فرستادیء

تا این لکه هارا از دلم بشویی..........!!!

من کهگفته بودم لکه نیست............!!!

زخم است.....

نوشته شده در 19 اسفند 1391برچسب:7777,ساعت 11:23 توسط | |

رفــتــﮧ ای ؟

بـــﮧ درک !

هنــوز هم بهـــتریــن هـا وجـــود دارنـــد

دنــبال ڪسی خواهــــم رفــت ڪــــﮧ مــرا

بـــﮧ خاطـــر خــودم بــخواهـد

نـه زاپــاسی برای بازیـچـه بودن
!

 

 

 

نوشته شده در شنبه 19 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:39 توسط Roz| |

 
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ

ﺑﺪﻭﻧﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩﺕ

ﺍﻣﺎ ﻧﺘﻮﻧﯽ ﺗﺮﮐﺶ ﮐﻨﯽ

ﻧﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﻧﻪ ﻓﮑﺮﺷﻮ
 
 

نوشته شده در شنبه 19 اسفند 1391برچسب:,ساعت 8:31 توسط Roz| |

وقتی دیر رسیدم و با دیگری دیدمت

فهمیدم گاهی هرگز نرسیدن

     بهتر از دیر رسیدن است!!!!!!!

 

نوشته شده در جمعه 18 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:29 توسط Roz| |

 

  گریان شده دلم

                                  همچون دخترکی لجباز

                                    پا به زمین می کوبد

                                        تـو را میخواهد

                                   فقط "تــــــــــــــــــو" را

 

نوشته شده در جمعه 18 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:24 توسط Roz| |

خدایا

 خواستم بگویم تنهایم

 اما نگاه خندانت ، مرا شرمگین کرد

 چه کسی بهتر از تــو ؟!

 

نوشته شده در جمعه 18 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:20 توسط Roz| |

دلم یک اتفاق ...

نه !

یک معجزه می خواهد 

دستی که سرم را به شانه ی تو برساند 

و ...

ببارم همه ی این روزها را ...!

نوشته شده در جمعه 18 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:48 توسط Roz| |

گاهـــﮯ...

 

 حجم ِ בلتنگـﮯ ـهايَـ م

 

 آنقدر زيــآد مـﮯ شـوב


ڪــﮧ دنيــا با تمامـ ِ وسعتش برايَــ م تنگ مـﮯشوב  

 

בلتنگ ِ ڪـسـے ڪـﮧ گردش ِ روزگارش


بـﮧ مَــ טּ ڪـﮧ رسيـב از حرڪـت ايستاב


 دلتنگ ِ ڪـسـے ڪـﮧ בلتنگـﮯـهايَـ م رـآ نديـב


دلتنگ ِ خوבمـ

 

خوבے ڪـﮧ مدتهاست گم ڪـرבه امـ ...

 

نوشته شده در جمعه 18 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:43 توسط Roz| |

مردمی را دیدم که برای داشتن ظاهری زیبا ، وقت و هزینۀ زیادی صرف می کردند ...

اما برای داشتن ذهنی زیبا ... هیچ !

نوشته شده در جمعه 18 اسفند 1391برچسب:,ساعت 11:43 توسط Roz| |

باران كه می بارد

دلم برايت تنگ ترمی شود

راه مي افتم

    بدون چتر ...

من بغض مي كنم

   آسمان گريه ...

نوشته شده در جمعه 18 اسفند 1391برچسب:,ساعت 11:33 توسط Roz| |

ای کاش تنهــا یک نفرهم در این دنیا مرا یاری کند

ای کاش می توانستم با کسی درد و دل کنم تا بگویم که

من دیگر خسته تر از آنم که زندگی کنم

تا بداند غم شب هایم را

تا بفهمد درد تن خسته و بیمارم را

قانون دنیا تنهــایی من است و تنهایی من قانون عشق است

و عشق ارمغان دلدادگی است

و این سرنوشت سادگی است ...

نوشته شده در جمعه 18 اسفند 1391برچسب:,ساعت 11:30 توسط Roz| |

 نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت 4:45 بود. یعنی 45 دقیقه دیر کرده بود. خیلی تعجب کرد، هنوز نشده بود که پسر حتی چند دقیقه دیر تر از او برسد. هوا خیلی سرد بود و در پارک کسی نبود. خودش را آماده رفتن کرد. بلند شد، پالتوش را مرتب کرد، شال گردنش را به دور گردنش انداخت و به طرف اتومبیلش حرکت کرد. پسر از راه رسید، دنبالش می دوید و صدایش می کرد. اما او حتی برنگشت نگاهی به پسر بیاندازد و چکمه هایش را محکم به زمین می کوبید و به سرعت حرکت می کرد. دختر از خیابان رد شد و سویچ را به ماشین انداخت. صدایی وحشتناک از پشت سرش شنید. لحظه ای خشکش زد. به سختی برگشت. پسر وسط خیابان افتاده بود. خون چهره اش را پوشانده بود. راننده هم بالای سرش زار میزد و می گفت: مرد...مرد... دخترک بالای سر پسر رفت، ناخودآگاه نگاهش به ساعت پسر افتاد.

 

ساعت 3:55 بود!

 

تعجب کرد. نگاهی به ساعت راننده انداخت. ساعت او هم 3:55 بود.....


نوشته شده در جمعه 18 اسفند 1391برچسب:,ساعت 11:27 توسط Roz| |


Power By: LoxBlog.Com