rooooooooooooooooz
خدایا دیدی؟ کلی باران فرستادیء تا این لکه هارا از دلم بشویی..........!!! من کهگفته بودم لکه نیست............!!! زخم است..... رفــتــﮧ ای ؟
وقتی دیر رسیدم و با دیگری دیدمت فهمیدم گاهی هرگز نرسیدن
بهتر از دیر رسیدن است!!!!!!! گریان شده دلم
همچون دخترکی لجباز پا به زمین می کوبد تـو را میخواهد فقط "تــــــــــــــــــو" را خدایا
خواستم بگویم تنهایم اما نگاه خندانت ، مرا شرمگین کرد چه کسی بهتر از تــو ؟!
دلم یک اتفاق ... نه ! یک معجزه می خواهد دستی که سرم را به شانه ی تو برساند و ... ببارم همه ی این روزها را ...!
گاهـــﮯ... حجم ِ בلتنگـﮯ ـهايَـ م آنقدر زيــآد مـﮯ شـوב בلتنگ ِ ڪـسـے ڪـﮧ گردش ِ روزگارش خوבے ڪـﮧ مدتهاست گم ڪـرבه امـ ... مردمی را دیدم که برای داشتن ظاهری زیبا ، وقت و هزینۀ زیادی صرف می کردند ... اما برای داشتن ذهنی زیبا ... هیچ !
دلم برايت تنگ ترمی شود راه مي افتم بدون چتر ... من بغض مي كنم آسمان گريه ...
ای کاش تنهــا یک نفرهم در این دنیا مرا یاری کند ای کاش می توانستم با کسی درد و دل کنم تا بگویم که من دیگر خسته تر از آنم که زندگی کنم تا بداند غم شب هایم را تا بفهمد درد تن خسته و بیمارم را قانون دنیا تنهــایی من است و تنهایی من قانون عشق است و عشق ارمغان دلدادگی است و این سرنوشت سادگی است ... نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت 4:45 بود. یعنی 45 دقیقه دیر کرده بود. خیلی تعجب کرد، هنوز نشده بود که پسر حتی چند دقیقه دیر تر از او برسد. هوا خیلی سرد بود و در پارک کسی نبود. خودش را آماده رفتن کرد. بلند شد، پالتوش را مرتب کرد، شال گردنش را به دور گردنش انداخت و به طرف اتومبیلش حرکت کرد. پسر از راه رسید، دنبالش می دوید و صدایش می کرد. اما او حتی برنگشت نگاهی به پسر بیاندازد و چکمه هایش را محکم به زمین می کوبید و به سرعت حرکت می کرد. دختر از خیابان رد شد و سویچ را به ماشین انداخت. صدایی وحشتناک از پشت سرش شنید. لحظه ای خشکش زد. به سختی برگشت. پسر وسط خیابان افتاده بود. خون چهره اش را پوشانده بود. راننده هم بالای سرش زار میزد و می گفت: مرد...مرد... دخترک بالای سر پسر رفت، ناخودآگاه نگاهش به ساعت پسر افتاد.
ساعت 3:55 بود! تعجب کرد. نگاهی به ساعت راننده انداخت. ساعت او هم 3:55 بود.....
بـــﮧ درک !
هنــوز هم بهـــتریــن هـا وجـــود دارنـــد
دنــبال ڪسی خواهــــم رفــت ڪــــﮧ مــرا
بـــﮧ خاطـــر خــودم بــخواهـد
نـه زاپــاسی برای بازیـچـه بودن !
ﺑﺪﻭﻧﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩﺕ
ﺍﻣﺎ ﻧﺘﻮﻧﯽ ﺗﺮﮐﺶ ﮐﻨﯽ
ﻧﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﻧﻪ ﻓﮑﺮﺷﻮ
ڪــﮧ دنيــا با تمامـ ِ وسعتش برايَــ م تنگ مـﮯشوב
بـﮧ مَــ טּ ڪـﮧ رسيـב از حرڪـت ايستاב
دلتنگ ِ ڪـسـے ڪـﮧ בلتنگـﮯـهايَـ م رـآ نديـב
دلتنگ ِ خوבمـ
Power By:
LoxBlog.Com |